این شعر رو چند ده بیت در وصف بنده و خدای پاک سروده بودم اما نمیدونم چرا یهو گم کردم...
ادامه اش رو مینویسم و میگذارم...
امروز توی کلاس دانشگاه نشسته بودم که دلم هوای قلم کرد و سریع کاغذی پیش رویم گذاشتمو قلم را به رقص دراوردم...
به نام او
سلام به همه دوستان.
نمایشگاه کتاب داره تموم میشه،روزای اخرشه.کتاب بخریم که بخونیم نه اینکه بخریم و نخونیم.
کتابای قشنگ زیادن فقط چشم دیدن میخان.تخفیف کتاب هم خیلی خوبه اگر نخرید ضرر میکنید.
امیدوارم روزی بیاد که همه چه پیر چه جوون،چه زن چه مرد و هرادمی،هرجایی،هرزمانی کتاب بخونه حتی اگر 5دقیقه توی راهه.حیفه ادم بی کتاب از دنیا بره.همیشه به این فکر میکنم که کی میخوام شروع کنم به خوندن.استاد های داستان نویسی م همیشه این رو میگفتن تا نخونی نمیتونی بنویسی،هیچ وقت گوش ندادم اما حالا پشیمونم...
به امید اون روز که هرجا میرم دست مردم ببینم کتاب هست و دارن میخونن...
نظر داشتی بزار چه خوب چه بد.بگو چرا کتاب نمیخونی...خواهش دارم ازت نظر بزار
ادامه مطلب...