اشعار و نوشته های من
این اشعار کوچک،تقدیم به بزرگ کسی که رفت تا من همیشه زنده بمانم...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

تنهایی
واژه ی سرد زمانه
جنسش از بی کسی
دقایقش تلخ
بی یاری درونش موج زنان است
اگر هزاران بار
دقایق به عقب برگردند
تلخی اش همان تلخیه سابق است.

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

شبم با حضورت رنگ به رنگ می شود
نمیدانم روز است یا شب
نمیدانم نور است یا سیاهی
با من هر دم بمان تا ارام جان شوم

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

اومدی دلمو نشون کردی
اومدی دلمو طلب کردی
اومدی مال خودت کردی
حالا ببوسم یالا
قدرمو بدون یالا
شعرمو بخون یالا

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

کنار دریای دلم ابی ست
دریا رنگش را پیش کشت کرده
نمیدانم چرا اسمان هم برایت تعظیم کرده
بمان بمان کنارم
که بی تو حتی یک قطره باران هم نمی اید

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

عشقِ من در دِلم روشن تر از خاموشی است / عشقِ من در بَرَم زائیده ی تنهایی است.
عشق من زائیده ی عقل است و هوش / تا توانی از مِیِ تلخ عشق بنوش.
عشق من زائیده ی قهر است و بغض / بیا و زهرِ رشک را از من بپرس.
« رشک و حسادت مکن ای زرد روی / رشک مکن بیا و بکن زِ گل بوی »
عشق من زائیده ی ناز ست و مِی / تا توانی عاشقی کن بی مِی.
عشق من تسلای وجود ست هر دم / با ان ارام است و رام دَردَم.
عشق من عشقی ست پابرجایِ زمان / کامم شیرین ست در دلبران
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

دِلم سر به دشتِ جنون میزند / بی گـــُنَه عشق را صدا میزند.
بی گـــُنَه با دل خفتۀ خاکِ درون است / دلم با نیاز از عشق حرف میزند.
روزها در پِیِ تو و شب ها در پناهِ تو / هر لـَخت بی پناه دم از عشق میزند.
روزهایم با تو هر لحظه اش پرمهرست / لحظه هایم هر دم حرف از تو میزند.
دم از تو میزند و اشک ریزان می بویدت / تو چه کردی ام که هوایم دلتنگ میزند.
روز و شب هایم پر از مهر و عشق تواست / ببین چه دادی ام که اسمان دم از حسادت میزند.
در پناهت دل و جانم دریایی ست/ ببین چه دلم سر به شانه ات میزند.
دلم خوش است و عشقی برین / بیا و ببین دیدگانم دم ازتو میزند.
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

دِلم سر به دشتِ جنون میزند / بی گـــُنَه عشق را صدا میزند.
بی گـــُنَه با دل خفتۀ خاکِ درون است / دلم با نیاز از عشق حرف میزند.
روزها در پِیِ تو و شب ها در پناهِ تو / هر لـَخت بی پناه دم از عشق میزند.
روزهایم با تو هر لحظه اش پرمهرست / لحظه هایم هر دم حرف از تو میزند.
دم از تو میزند و اشک ریزان می بویدت / تو چه کردی ام که هوایم دلتنگ میزند.
روز و شب هایم پر از مهر و عشق تواست / ببین چه دادی ام که اسمان دم از حسادت میزند.
در پناهت دل و جانم دریایی ست/ ببین چه دلم سر به شانه ات میزند.
دلم خوش است و عشقی برین / بیا و ببین دیدگانم دم ازتو میزند.
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

درین دنیای بی کسی،کسی مرا یار نشد / هیچ ندارم و هیچکس مرا غم خوار نشد.
هرکس به فکرِ خویش،گم کرده است خود را / درین دیارِ بیگانه،کـَس مرا دلدار نشد.
یار بسیار ست و ماه بسیار و من بی یار / کس نیامد و مرا دل با یار نشد.
دلم گوشه اش خالی ست و مَه ندارد / درین دیار غربت کس مرا یک بار نشد.
هرکه خاتونی دارد درآن شهر دلش / چه کرده ام که مرا هم یک یار نشد.
خاتون ها یک به یک در وصف یار ایستاده اند / بیا و ببین که مرا وصف هم یک بار نشد.
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

به نام حضرت حق که هرچه داریم از اوست / کوله باری داریم که همه عِطرِ بوی اوست.
به نام آن عشق را فزون کرد / بانگِ عشق را در بَرِ جنون کرد.
به نامِ آن که عشق را پاک اموخت / دل را به عشق و مهر و ماه اموخت.
به نام آن که عشق را نازل کرد / مهر آورد و عشق را آرزوی عاجل کرد.
به نام آن که قلم را جان داد / به یادِ ان که بانگ مهر سر داد.
به نام آن که دل را طلب کرد / به دل پاکی آموخت و عِبَر کرد.
به نام آن که عشق را یارِ جنون کرد / فرهاد را در طلب شیرین مجنون کرد.
به نام آن که عشق را اَسَد کرد / زهرهجرِ عشق را زهرِ هرگُل کرد.
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

ما زِ یک کالبَدیم ، بیا با هم بمانیم **** باهم بمانیم و غزلی از عشق بخوانیم.
من غزل خوانی زِ عشق را دوست دارم **** هرسخن که زِ یار است را دوست دارم.
ما زِ یک سوییم بیا باهم شویم **** ما زِ یک نقطه نوریم بیا داخل شویم.
بیا زِ دستِ هم مثنویِ هم بخوانیم **** بیا که یک نَفس گـُلی زِ عشق ببوییم.
بیا که صَد دِل هوایت دارم **** بیا که مَرهمِ دل را یک لبخندِ تو دانم.
بیا که صبحم بی تو شبِ تار است **** بیا که دلم صد عُمر غم بار است.
بی تو خورشید هم سراغم نمی گیرد **** بی تو کسی آرام کنارم نمی گیرد.
بی تو ماه در آسمانم بی نشان است **** بی تو عالم در غُبار است بی تو ماه در حصار است.
با تو عالم در شکوه است **** پر از شادی و سرور است.
با تو اسمانم پر ستاره ست **** باتو شب هایم پر ترانه ست.
با تو غم ها زِ من فراری اند **** با تو لحظه ها طعمِ شرابی اند. (منظور رنگِ شرابی)
نوشته شده در تاريخ شنبه 19 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

روزی پیرمردی وارد ایستگاه اتوبوس شد.درون دستش زنبیلی پر وسایل بود،دستانش دیگر طاقت زنبیل را نداشتند.همان گاه اتوبوسی آمد.شلوغ بود،جایی برای سوزن انداختن هم نبود،همه به یکدیگر چسبیده بودند و کسی نمیتوانست حرکتی کند.
پیرمرد تا دید اتوبوس جایی برای او ندارد، فکر کرد که بهتراست با اتوبوس بعدی برود،شاید اتوبوس بعدی که به ایستگاه می آمد،یک کف دست جا برای او داشته باشد. چند ثانیه ای گذشت. به احترام پیرمرد،چندین تن پیاده شدند. پیرمرد با هر سختی ِ ممکنی که بود خود را در فضای تنگ اتوبوس جا داد اما تکان های عجیب اتوبوس، گاهی تعادل اورا برهم میریخت ومجبورش میکرد تا محکم تر میله اتوبوس را بگیرد.
یکی از مسافرین تا پیرمرد را دید که توانایی ایستادن را ندارد،از روی صندلی اش بلند شد. پیرمرد با زنبیل سنگین،با هر رنج و سختیی که میشد خود را به صندلیِ خالی رساند و نشست،حالا فشار اندکی تحمل میکرد. دو دستش را به سمت اسمان،که از پشت شیشه اشکار بود گرفت و شکری کرد.
اتوبوس به ایستگاه بعدی رسید.نیمی از مسافرین پیاده شدند. مقداری از وزن اضافی اتوبوس کم شد ومسافرینِ حاضر راحت تر میتوانستند حرکت کنند،اخرین مسافری که قصد سوار شدن داشت،مرد میانسالِ فلجی بود که با کمک دو عصایش حرکت میکرد. وقتی وارد اتوبوس شد هیچکس حتی نگاهی به او نکرد. انگار جوان مردی درآن لحظه دار فانی را وداع گفته بود...
پیرمرد به ارامی زنبیلش را زیر صندلی گذاشت ، برخواست و به سمت ان مرد که به میله ها چسبیده بود رفت. به اصرار، مرد فلج راضی شد که روی صندلی خالیِ پیرمرد بنشیند، مرد فلج وقتی نشست گفت :
ـ دیگر به ایستادن و بی توجهیِ سایرین عادت کرده ام... چرا شما برخواستید؟شما که خودتان به زور میتوانید روی پاهایتان بایستید...
پیرمرد جواب داد :
ـ درست است که پیرمردم و در سن پدرت هستم،اما خدا اندک نیرویی به من داده که بایستم اما شما نمیتوانید روی یک پا بایستید...
پیرمرد در آخر شکری گفت و از اتوبوس خارج شد...
 
 
نویسنده : امیر نمازی
نوشته شده در تاريخ شنبه 19 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

خانه ای خواهم ساخت
ساده و بی هیچ چیزی
خانه ای که به وقت دل شکستگی پناهم باشد
خانه ای که مرا برای خودم بخواهد
خانه ای که بی هیچ چشم داشتی به سویم اید
دوره خانه به حرمت عشق
دو گل می کارم
دو گل رز
که به وقت ناخوشی
پناهم دهد
دوره خانه را
سدی محکم میکشم و مینویسمش
برای خودم بیا
حتی دست خالی
حتی با چشم هایی گریان
فقط مرا برای خودم بخواه
دوره خانه تابلویی میزنم
" نا اهلان وارد نشوند
بی مهران وارد نشوند
نا شادان وارد نشوند "
و بعد با رنگی فیروزه ای
به یاده دریای پارس
مینویسمش
" من همه گان را دوست دارم اما کسی من را دوست ندارد... "

 

نظر بدید لطفا

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

باهرکسی صادق باش
صداقت
هرچه هم بد باشد
تورا سربلند میکند
تورا باارزش میکند
صداقت
هرچه سخت باشد
در گفتن
در رفتار
در کردار
درآخر شادمانی
سبکی
پاکی را میاورد
تا میتوانی صادق باش
استاد دیگران باش
صداقت
هرچه باشد
می ارزد...

 

تروخدا نظر یادتون نره...نظر خوب و بد ارزشمنده

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

باران...
باران،نعمت است
باران رحمت است
باران جان بخش گیاهان است
باران دل چسب بهاران است
باران فصل رویش
باران رقص و جویش
باران اشک ابرهاست
باران سخت گل هاست
باران یار برق است
باران دلدارِ سرد است
باران عشق من است
باران نشانِ دل است
باران و احساس،فکر من است
باران و احساس،شعر من است
باران شعر شب است
رعدون(منظور رعد و برق) درد دل است
دردِ دل اش زیباست
دردِ دلش نور است
باران زندگیست
هرلحظه اش دنیایست...

 

تقدیم به همه عزیزان

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

شعر چیست؟
حرف دل است.
شاعر کیست؟
مادرِ دل است.
دل چیست؟
خانه ی احساس است.
حس چیست؟
مادرِ شعر است.
مادر کیست؟
شاعر شب هایم است.
 شاعر با شعرهایش است که است(معنی: شاعر با شعرهایش زنده است)
شاعر با شعرهایش غزل اشنایی میخواند.
شاعر شکننده است.
شعر فرزندی زیباست برای شاعر.
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

با من سُخنی بگو
سُخن گفتنت را دوست دارم
سُخنانت پُر از لذتِ دل دادگی است
پُر ازحسِ زندگی ست
چه کسی همچو تو سُخن میگوید
چه کسی این گونه با سُخنی رازِ خفته ی دلی را میگوید
چه کسی با سُخن گرهِ کورِ دلی را اهنگین باز میکند
چه کسی چو دریا آرام کننده ی لحظات ست
چه کسی اشتیاقِ زندگی را با سُخنی اندک می دهد
خوشا به حالِ من که چون تویی دارم
با من سُخنی بگو
سُخن نَغضی بگو و دلِ ابریم را افتابی کن
سُخن نَغضی بگو و تنهاییه لحظاتم را درهم بشکن
تو میتوانی
تو قادری
سکوت لحظه هایم،فقط با لب های تو ارام میگیرد
ارامم کن...
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

بِه هر جا برفتم،مرا دیوانه خواندند **** بِه هر دشت و زمینی بیگانه خواندند
بِه هردشت و گلستان،بِه هر بادیه **** قَدرم ندیدند و مرا بی خانه خواندند
اشکم ندیدند،رویم نخواندند،زاید بدیدند **** مرا بشکت و رفتند و ملهد بخواندند
از وصف حالم،این شعر سرودم **** صدق است،به هرجا برفتم مرا ابلق بخواندند
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

دلم چه سخت تپیده
زِ راه عشق کشیده
به کَلافه مِهر تَنیده
به راهِ درد کشیده
به عشق گَرم رسیده
به گرگ عشق دریده
تنم چه سخت بریده
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

زندگی با تو عاشقانه س **** رویای من صادقانه س
با تو بودن عزیزِمن **** یک عمرِ شاعرانه س
با من بمون همیشه یک رنگ **** توی این دنیای رنگ به رنگ
تنها تویی عزیزِ عاشق **** با من بمون عروس قصه
من بودم تنهای تنها        تا اومدی کنارِ من      شدم یه عاشق با عشقی زیبا....
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

که دانست درد غم آلودم چیست؟ **** که دانست بُغِ مِه آلودِ خُفته ام چیست؟
هیچکس ندانست هستم و چیستم! **** که دانست شب های درد آلودم چیست؟
بُغِ مِه آلودم خفت در جان و راهم **** که دانست این جانِ خسته دل برای چیست؟
هرکه امد ندای معنا داری زِ من کرد **** که دانست دردِ سوزانِ قلبم برای چیست؟
دلم شکست دَم نَزدم،بُغ کردم **** که دانست دِلِ شکسته ام سزای چیست؟
هر صبح به یادِ یارم،یا رب گفتم **** که دانست بوتیمارِ عشقینم چیست؟
دل شکسته ام سخت مینالد درین روز **** که دانست سیاهیِ شبِ شکسته ام برای چیست؟
دلِ شکسته ام از بی نوایی،پَر زَنان،غم ناک میخواند **** که دانست این غم ناک خواندنم سزای چیست؟
هرشب به یادش،دلم هوای هم صدایی می کند **** که دانست سُرخیِ چشمانم ازآنِ چیست؟
تنم هرشب و روز زِ آتشِ دوری،میگریَد **** که دانست این سوختنِ تن برای چیست؟
دیدگانم هَر دم،هوای باران می کند ریز ریزان **** که دانست این بارانِ سوزانم سزای چیست...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

مرا بوسه بارانِ شبم کن
مرا سیرابِ لحظه هایم کن
مرا دل شادِ روزگارم کن
مرا فعلِ پُر رنگِ جمله هایت کن
مرا خوشی بخشِ یک روزت کن
مرا دَمی به خوانده هایت مهمان کن
مرا روشنی بخشِ چشمانت کن
مرا دَمی بوسه ای کن
مرا دلداده ی وجودت کن
مرا مهتابِ شب هایت کن
مرا نیلوفرِ مُردابت کن
مرا نگارِ دلت کن
مرا نیازِ هرشبت کن
مرا چراغِ خانه ات کن
مرا احساسِ لبریزِ عشقت کن
مرا محبتی بی بهانه کن
مرا زِ لحظه ایی خنده ی لبت کن
مرا زِ سُرخیِ شانه ات،مهمان کن...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

هیچ کس در یادِ این بیگانه نیست **** هیچ کس در جانِ عشقِ تازه نیست.
هرکس عشقی دارد در بَرَش **** هیچ کس در کارِ این پیمانه نیست.
یا رب این طالع بد شوم چیست؟ **** که هیچکس در بَرِ ویرانه نیست.
هرکس بهشتی برین دارد زِ خود **** هیچکس نیامد و زِ من نیلانه ای نیست.
منم و مِی خانه ای ویرانه تنها **** هیچ کس در یادِ من و دلخانه ام نیست.
مِیخانه ام بی کس ماند و سوخت **** دیدی که بر من میخانه ای نیست.
بی کَس ماندم و یاران به دیده ام **** هریک امده گذشتند و رفتند،پس این بیگانه نیست؟
یاران در شوق و من در هجر و فراق **** بیا و ببین که هجر با من،بیگانه نیست.
ای که با مه رویت زِ شوق غرقی **** هیچکس در عشق خود،پاک دانه نیست....
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

هیچ کس در یادِ این بیگانه نیست **** هیچ کس در جانِ عشقِ تازه نیست.
هرکس عشقی دارد در بَرَش **** هیچ کس در کارِ این پیمانه نیست.
یا رب این طالع بد شوم چیست؟ **** که هیچکس در بَرِ ویرانه نیست.
هرکس بهشتی برین دارد زِ خود **** هیچکس نیامد و زِ من نیلانه ای نیست.
منم و مِی خانه ای ویرانه تنها **** هیچ کس در یادِ من و دلخانه ام نیست.
مِیخانه ام بی کس ماند و سوخت **** دیدی که بر من میخانه ای نیست.
بی کَس ماندم و یاران به دیده ام **** هریک امده گذشتند و رفتند،پس این بیگانه نیست؟
یاران در شوق و من در هجر و فراق **** بیا و ببین که هجر با من،بیگانه نیست.
ای که با مه رویت زِ شوق غرقی **** هیچکس در عشق خود،پاک دانه نیست....
نوشته شده در تاريخ شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

دوستان عزیزم لطفا هر نظری دارید درباره شعرهام بگید تا بتونم بهتر و بهتر شعر بگم...مرسی از همه.پس نظرررر یادتون نره لطفا.

درود بر ایران زمین پاک

نوشته شده در تاريخ شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

وای که چه دلتنگ کرده است مرا
روزگار را میگویم
دلتنگیم با بغضی ابری همراه است
روزگار چرا مرا این گونه بازی میدهد
چرا جایگهِ بس کوچک و حقیرانه ای ندارم
چرا لانه ای بس نازک و باران دیده ای ندارم
چرا من پرنده ی درونم،زندانیست
چرا هرچه شاخ و برگ می یابد،پوک است
چرا شاخ و برگ محکمی برایم نیست
هرچه می کوشم بی اخر میماند
همه گُلِ رویم را پژین مرده میخوانند
هیچکس به این گل زرد روی بها نمیدهد
میدانم که اخر هم پرنده ام درون لانه تنها میماند...
و هیچکس حتی لحظه ای میهمان لانه ام نمیشود
وای چه دنیا غریبانه است
ای کاش لانه ام همراه داشت
ای کاش روزی
حتی یک روز
حتی یک دم
حتی یک نفس
همراهی داشتم...
همراهی داشتم و هوای دلم ارام میشد
می وزید
میچرخید...
همه جارا نوازش میکرد...
نوشته شده در تاريخ شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

این شعر رو چند ده بیت در وصف بنده و خدای پاک سروده بودم اما نمیدونم چرا یهو گم کردم...

ادامه اش رو مینویسم و میگذارم...

 

 

پناهی جز تو ندارم،پناهم میدهی / بی کسی بندِ دلم شکافته،نجاتم میدهی.
بی قرارِ بی سوارم،نوای پناه از تو دارم / از بندِ گُنَهُ معصیت،نجاتم میدهی.
سال ها در پناهِ سایه ات پاک تن مانده ام اما / حال نجس تنُ بی اراده ام،رهایم میدهی.
یک عمر بی وجودت در بندِ ذنب گرفتار / حال پشیمان،غرق در ذنب،دست نجاتم میدهی.
یک عمر اسیرِهوس،افتاده در محبس ذنب / این اسیرِ محبس بند را تکانی میدهی؟
نوشته شده در تاريخ شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

امروز توی کلاس دانشگاه نشسته بودم که دلم هوای قلم کرد و سریع کاغذی پیش رویم گذاشتمو قلم را به رقص دراوردم...

 

هر دم ز تنهایی دلیرم **** زمانِ تنهایی من غمینم
ز راه و دشت و کوهم **** ازین بی کسی من علیلم
هر غم درونم کوه و دشت ست **** هرشب زِ غمگینی اسیرم
من زِ ابر نیک بختی **** گهی سبز و گهی خونم کبیرم
زِ چَشمِ هرکس دو بینم **** بیایم در غم بمیرم
من زِ نورِ یک ستاره **** افتاده ام یک دَم خموشم
نوشته شده در تاريخ شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

دو یاری
کابوس عشق است
زهرِ دل است
گرگ رَه است
هیچانی است
دل ستانی دریک یاری است
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

سلام بر تو اِی یادگارِ خونو شهادت        سلام بر تو اِی دلدارِ عشق و اِسارت.
سلام بر تو جان بخش نفس هایم        سلام بر تو دلیلِ وجودُ دَلِ قدم هایم
سلام بر تو خورشیدِ تابانِ شب هایم      سلام بر تو فانوسِ شب های تاریکم....
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

ان زمان که محراب عشق خونین شد         کل جهان بی نور و کور شد.
تمام یتیمانِ خرابه ها بی یار و یاور شدند      همه ی ان ها اسیر باور شدند.
تمام یتیمان در انتظارِ سخت آمدن             پدر نیامد و بی یارور شدند.
همه به انتظارِ امدن جان دادند                   غافل اند که محراب عشق خونین شد....
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

مرا بار دیگری پذیرا باش
می دانم پذیرایی ام سخت است
می دانم پذیرایی ام چو زهر تلخ است
می دانم این بارِ چندین است و دلت درد است
 
مرا بار دیگری پذیرا باش
بی تو زندگی ام بی معناست
بی تو زندگی ام فقط یک رنگ است
و آن رنگ جز رنگ زهر غم نیست
 
مرا بار دیگری پذیرا باش
چون خانه ایی جز قلب باعشقت ندارم
بی تو خانه ای برای ماندن ندارم
بی تو یک ذره امید و جان ندارم
 
مرا بار دیگری پذیرا باش
می دانم خطا کرده ام
می دانم قلبت را با لرز هم خانه کرده ام
می دانم رنگین کمان قلبت را ویرانه ای سیاه کرده ام
 
مرا بار دیگری پذیرا باش
مرا بار دیگری میهمانِ خانه ی قلبت کن
مرا بار دیگرهم سفره ی دلت کن
من هم سفرِ لحظه هایت بودم،مرا یادی کن
 
 
مرا بار دیگری پذیرا باش
قلبِ من که فقط دستانِ تورا طلب می کند
دلِ من که آرامگهی جز یاره دل رُبایش ندارد
چشم هایم صدایت می کند، شعری زِ عشق تلاوت می کند
 
مرا بار دیگری پذیرا باش
خانه ی قلبم بی تو ذره ای احساس ندارد
خانه ی شهر دلم بی تو دیگر چه ارزش دارد
مرا درین بی کسی رهایم کن...
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

مینویسم از غم و دوری از وطن ماهَم **** کان جا دارد خُرَمی و سبزی و خُرَم چَمَنَم
گویَمَت ای وطن صدایِ پایَت در خاطِرم ست **** هَر دَم بیقَرار و پَناهَتَم ای زَرین شَرَرَم
یادِ تو شُده دَوایِ هردَم بیقراری ام **** هردَم بُغض و گِریه و آه و حسرت نَفسم
با قَدم هایت هردم جان میدهم ای زیبا نفسم **** هرقدمت دریای عشق ست و من محبت نَظرم
ناشناسی عاشقی و جای پای شاهان درونت **** روزی آیَم و دلبری ات میکنم عشقین سفرم
آیَمت روزی و ماندنم چو دریا و کوه استوار **** هستی ام جای پایت ست نازک نفسم
دلبر زِ تو کم و من زِ دلبر دلبرترم **** زِ نبودن درونت،هردم سخت خجلم
آیم و زِ تو گویم راز عشقِ فرهادی ام **** کزین عشق هشت عمر بگذشت و من دلبرترم
دلبر بودنم به آثارت،صدق است و راست **** زِ یادت بودنت ست که زین گونه عاشق پیشه ام
هرروز به یادت دَم از عشق میزنم اکنون **** هر اثرت دنیای خفته ست و من بی نفسم
مینویسم از غم و دوری از وطن ماهم **** کان جا دارد خرمی و سبزی و خرم چمنم...
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

غزل گویم و ازآوای آن نادانم. ندانم که چه نگرش دارم چون استادی دیوانه ام!
روزی برآمد و عاشقی درپی ام آمد و گفت:
« عشق چه شور و حالی دارد؟ »
گفتم:
« عشق چنان بلوا وطوفانی درقلب ایجاد می کند که هرچه دراطرافش باشد، چون ویرانه ای، مبتلا می سازد و هرکه باشد درطرفینش، دگرگون می کند! »
عاشق تاملی کرد و پرسید:
« عشق چه رنگ و بویی دارد؟ »
گفتم:
« عشق زیباست وجامه ای سرخ برتن دارد وبوی تندی دارد وتندی بوی عشق، وقتی به مشام برسد، ادمی را مات و مبهوت خود میکند و ادمی چیزی نمی فهمد جز زیبایی روی ماه معشوق!»
عاشق دگر باره پرسید:
«چه کنم که معشوق را به دست آورم؟ »
گفتم:
« هرکارکه می توانی دربرمعشوق خود انجام ده چون هر چه تلاش کنی در بر معشوقت، زیباست و درچشمانه معشوق می آید و برون نمی رود و معشوق آن را هر لحظه در یاد دارد و هیچ گاه از یادش نمی رود، ای عاشق، زیبایی عشق در این است.
عشق چنان وسعتی دارد که هرچه در آن بروی باز هم جای نا نهان و نا پیدا دارد که ندیده ای!؟!»
 
دوباره عاشق پرسید:
« اولین نشانه ی عشق چیست؟ »
گفتم:
« اولین نشانه ی عشق بی تابی است که به سرعت دروجود عاشق متولد می شود و انقدر سخت و طاقت فرساست که عاشق واقعی پدیدارمی شود که حرفش درمورد عشق صدق است یا کذب؟!
بی تابی معشوق را فقط عاشق واقعی توان تحملش است واین سرآغازعشق و عاشق شدن است.
هرعاشقی اگراین مرحله را بگذراند به پله ی منسوخ به عشق گام می گذارد وآنجا سهل و سهولات به گوشه ای می رود و رنج و مشقت ها و سختی ها پای به میدان عشق می گذارند و این مرحله ی سختیست درمقیاس عشق واین جاست که فرهاد واقعی شناس می شود که چه کسی عاشق واقعیست و چه کسی فقط نام عاشق را به روی خود نهاده است و بویی از دنیای عشق نبرده است!
دنیای عشق چنان پر وسعت است که فقط عشاق واقعی حق ورود به این دنیا را دارا می باشند، ای عاشق برو وسوی عشق را بگیر و ریسمانش را رها مکن چون عاشق واقعی ریسمانه عشق را رها نمی کند!
خیانت در عشق بی معناست چون عاشق واقعی اهل خیانت نیست و خیانت نمی کند. این یکی از اضلاع مثلث عشق است و دو ضله دیگر، عشق است و عشق!
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

با دل بودیم و ازفرط عشق بی دل شدیم .... بی غم بودیم و از رنج هجر با غم شُدیم.
در رسم عشقین عشق،اول نوای عشقین .... با نوای عشقین یار بود که بی دل بردار شُدیم.
نوای دل گیرِ یار برای این دل ِ پُرغم،مرهم .... با تَنی آهووار،آمدی وهمچوعشاق،عاشق شُدیم.
ده باربا یار وبی یار شُدیم، ده بار کشیدیم هجر .... دلدارِ عشاق وارشُدیم وصد دل دل دار شُدیم.
این شُد که یار آمد و دل از دل رُبود و نام انداخت .... سرگذشت قضا افگند سایه و صد دل بی نام شُدیم....
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

به نام حضرت حق که هرچه داریم ازاوست .... کوله باری داریم که همه عِطربوی اوست.
به نام آن که عشق را فزون کرد .... بانگِ هجر را در بَرِ جنون کرد.
به نام آن که عشق را پاک آموخت .... دل را به عشق ومهر وماه آموخت.
به نام آن که عشق را نازل کرد .... مهرآورد و عشق راآرزوی عاجل کرد.
به نام آن که قلم را جان داد .... به یاد آن که بانگ نیکی را سر داد.
به نام آن که دل دل را طلب کرد .... به دل پاکی آموخت و عِبَر کرد.
به نام آن که عشق را یارِ جنون کرد .... فرهاد را در طلب ِ شیرین مجنون کرد.
به نام آن که عشق را اَسَد کرد .... زهرهجرعشق را زهرِ گل کرد....
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

به نام او
ببین چه کرده است روزگار .... ببین چه مانده است یادگار
ببین چه درد است بی کسی .... ببین زندگی چگونه است برقرار
ببین چه سخت است دلبری .... ببین عشق چه نیست سازگار
ببین چه سخت است بی ثمری .... ببین دل سخت است بی قرار
ببین تنم چه سرد می لرزد .... ببین زندگی چه رنگ است ناگوار
ببین من حیات ِ بی حیاتم .... ببین چه بی ُگنُه شدم بی حیات
ببین روزگاری بود جان داشتم .... ببین چه زود روزگار شد بی حساب
ببین هرروز به دردم جان دادم .... ببین چه زمان شد بی شتاب
ببین در بیکسی جان دادم .... ببین چگونه شدم ماندگار....
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

دوست دارم پاک باشم و پاک بمیرم .... دوست دارم با تو باشم و با تو بمیرم.
اصل تویی،اول و آخرو بود و نبود .... دوست دارم پاک شوم و آغوش وار بمیرم.
با این که تن و جونم نجس شده .... بُگذُر ازمن،تا با یادِ تو بمیرم.
گناه کارم،عهد شکنم،حرمت شکنم .... اما نَگذار بی عشق و امیدِ تو بمیرم.
تو خدایی،رحیمی،حکیمی،کریمی،سزاوارِ خدایی .... نَگذار بی فضل و سجودهدتو بمیرم.
دَرها همه بسته،همه به عشق تو نشستن .... نَگذار که من بی مِهر عـــلــــی بمیرم....

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

دلم سالیست تنها شده .... سایه ی غم به دلم باز شده
تک سال است لَبَم زِ خنده خشکیده .... کوله بارِ تک سال ِ رَهـَم هر دَم لرزیده
خاطرات شیرین،هردم سوزان .... دل ِ غم آلوده ام هر شب اشک ریزان
عِطر خوشبوی دلم سالیست بی بو .... رَهِ قلمم حالیست بی فروغ و نور
خانه ی ِ دلم عمری بود شادان رنگ .... وحال سخت و سالیست سنگ
چه ازین دل سوت و کور گویم .... که عمری بود هیچ نیامده بود سویم
هردَم دِلم بُغ آلود ست و گریان .... چه کردند که حالم این گونه زار است...
به هر سو میروم رنگ غم است .... هیچ رویی شاد و کار ساز نیست
بی گمان با غم سرو دلم سوزان ست .... دل من یاد ِ خاطرات غمگین ِ تواست.
سرو دلم روزی داشت چو دریا قامت .... اما حال سوزان سوت و کورست با یادت
چه کردی مرا که این گونه اشک وارم .... چه کردی که هردم بیتابیِ غم دارم
ازپس ِ اشک ها دیگرنفسی نیست .... بدین معناکه هیچ جا جایم نیست
هرجا و زمانی برایم بُغ آلود ست .... به تنم تن و جامه اسوده نیست
جامه نو برای تواست که هردم رنگارنگی .... هوای بُغ آلود نشانه ات است و ارمغان
هرچه ازتو گویم باز نفس هست .... ندانم این بدحالی تا کی سرپاست.
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

.: Weblog Themes By LoxBlog :.