اشعار و نوشته های من
این اشعار کوچک،تقدیم به بزرگ کسی که رفت تا من همیشه زنده بمانم...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

عشقِ من در دِلم روشن تر از خاموشی است / عشقِ من در بَرَم زائیده ی تنهایی است.
عشق من زائیده ی عقل است و هوش / تا توانی از مِیِ تلخ عشق بنوش.
عشق من زائیده ی قهر است و بغض / بیا و زهرِ رشک را از من بپرس.
« رشک و حسادت مکن ای زرد روی / رشک مکن بیا و بکن زِ گل بوی »
عشق من زائیده ی ناز ست و مِی / تا توانی عاشقی کن بی مِی.
عشق من تسلای وجود ست هر دم / با ان ارام است و رام دَردَم.
عشق من عشقی ست پابرجایِ زمان / کامم شیرین ست در دلبران
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

دِلم سر به دشتِ جنون میزند / بی گـــُنَه عشق را صدا میزند.
بی گـــُنَه با دل خفتۀ خاکِ درون است / دلم با نیاز از عشق حرف میزند.
روزها در پِیِ تو و شب ها در پناهِ تو / هر لـَخت بی پناه دم از عشق میزند.
روزهایم با تو هر لحظه اش پرمهرست / لحظه هایم هر دم حرف از تو میزند.
دم از تو میزند و اشک ریزان می بویدت / تو چه کردی ام که هوایم دلتنگ میزند.
روز و شب هایم پر از مهر و عشق تواست / ببین چه دادی ام که اسمان دم از حسادت میزند.
در پناهت دل و جانم دریایی ست/ ببین چه دلم سر به شانه ات میزند.
دلم خوش است و عشقی برین / بیا و ببین دیدگانم دم ازتو میزند.
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

دِلم سر به دشتِ جنون میزند / بی گـــُنَه عشق را صدا میزند.
بی گـــُنَه با دل خفتۀ خاکِ درون است / دلم با نیاز از عشق حرف میزند.
روزها در پِیِ تو و شب ها در پناهِ تو / هر لـَخت بی پناه دم از عشق میزند.
روزهایم با تو هر لحظه اش پرمهرست / لحظه هایم هر دم حرف از تو میزند.
دم از تو میزند و اشک ریزان می بویدت / تو چه کردی ام که هوایم دلتنگ میزند.
روز و شب هایم پر از مهر و عشق تواست / ببین چه دادی ام که اسمان دم از حسادت میزند.
در پناهت دل و جانم دریایی ست/ ببین چه دلم سر به شانه ات میزند.
دلم خوش است و عشقی برین / بیا و ببین دیدگانم دم ازتو میزند.
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

درین دنیای بی کسی،کسی مرا یار نشد / هیچ ندارم و هیچکس مرا غم خوار نشد.
هرکس به فکرِ خویش،گم کرده است خود را / درین دیارِ بیگانه،کـَس مرا دلدار نشد.
یار بسیار ست و ماه بسیار و من بی یار / کس نیامد و مرا دل با یار نشد.
دلم گوشه اش خالی ست و مَه ندارد / درین دیار غربت کس مرا یک بار نشد.
هرکه خاتونی دارد درآن شهر دلش / چه کرده ام که مرا هم یک یار نشد.
خاتون ها یک به یک در وصف یار ایستاده اند / بیا و ببین که مرا وصف هم یک بار نشد.
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

به نام حضرت حق که هرچه داریم از اوست / کوله باری داریم که همه عِطرِ بوی اوست.
به نام آن عشق را فزون کرد / بانگِ عشق را در بَرِ جنون کرد.
به نامِ آن که عشق را پاک اموخت / دل را به عشق و مهر و ماه اموخت.
به نام آن که عشق را نازل کرد / مهر آورد و عشق را آرزوی عاجل کرد.
به نام آن که قلم را جان داد / به یادِ ان که بانگ مهر سر داد.
به نام آن که دل را طلب کرد / به دل پاکی آموخت و عِبَر کرد.
به نام آن که عشق را یارِ جنون کرد / فرهاد را در طلب شیرین مجنون کرد.
به نام آن که عشق را اَسَد کرد / زهرهجرِ عشق را زهرِ هرگُل کرد.
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

ما زِ یک کالبَدیم ، بیا با هم بمانیم **** باهم بمانیم و غزلی از عشق بخوانیم.
من غزل خوانی زِ عشق را دوست دارم **** هرسخن که زِ یار است را دوست دارم.
ما زِ یک سوییم بیا باهم شویم **** ما زِ یک نقطه نوریم بیا داخل شویم.
بیا زِ دستِ هم مثنویِ هم بخوانیم **** بیا که یک نَفس گـُلی زِ عشق ببوییم.
بیا که صَد دِل هوایت دارم **** بیا که مَرهمِ دل را یک لبخندِ تو دانم.
بیا که صبحم بی تو شبِ تار است **** بیا که دلم صد عُمر غم بار است.
بی تو خورشید هم سراغم نمی گیرد **** بی تو کسی آرام کنارم نمی گیرد.
بی تو ماه در آسمانم بی نشان است **** بی تو عالم در غُبار است بی تو ماه در حصار است.
با تو عالم در شکوه است **** پر از شادی و سرور است.
با تو اسمانم پر ستاره ست **** باتو شب هایم پر ترانه ست.
با تو غم ها زِ من فراری اند **** با تو لحظه ها طعمِ شرابی اند. (منظور رنگِ شرابی)
نوشته شده در تاريخ شنبه 19 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

روزی پیرمردی وارد ایستگاه اتوبوس شد.درون دستش زنبیلی پر وسایل بود،دستانش دیگر طاقت زنبیل را نداشتند.همان گاه اتوبوسی آمد.شلوغ بود،جایی برای سوزن انداختن هم نبود،همه به یکدیگر چسبیده بودند و کسی نمیتوانست حرکتی کند.
پیرمرد تا دید اتوبوس جایی برای او ندارد، فکر کرد که بهتراست با اتوبوس بعدی برود،شاید اتوبوس بعدی که به ایستگاه می آمد،یک کف دست جا برای او داشته باشد. چند ثانیه ای گذشت. به احترام پیرمرد،چندین تن پیاده شدند. پیرمرد با هر سختی ِ ممکنی که بود خود را در فضای تنگ اتوبوس جا داد اما تکان های عجیب اتوبوس، گاهی تعادل اورا برهم میریخت ومجبورش میکرد تا محکم تر میله اتوبوس را بگیرد.
یکی از مسافرین تا پیرمرد را دید که توانایی ایستادن را ندارد،از روی صندلی اش بلند شد. پیرمرد با زنبیل سنگین،با هر رنج و سختیی که میشد خود را به صندلیِ خالی رساند و نشست،حالا فشار اندکی تحمل میکرد. دو دستش را به سمت اسمان،که از پشت شیشه اشکار بود گرفت و شکری کرد.
اتوبوس به ایستگاه بعدی رسید.نیمی از مسافرین پیاده شدند. مقداری از وزن اضافی اتوبوس کم شد ومسافرینِ حاضر راحت تر میتوانستند حرکت کنند،اخرین مسافری که قصد سوار شدن داشت،مرد میانسالِ فلجی بود که با کمک دو عصایش حرکت میکرد. وقتی وارد اتوبوس شد هیچکس حتی نگاهی به او نکرد. انگار جوان مردی درآن لحظه دار فانی را وداع گفته بود...
پیرمرد به ارامی زنبیلش را زیر صندلی گذاشت ، برخواست و به سمت ان مرد که به میله ها چسبیده بود رفت. به اصرار، مرد فلج راضی شد که روی صندلی خالیِ پیرمرد بنشیند، مرد فلج وقتی نشست گفت :
ـ دیگر به ایستادن و بی توجهیِ سایرین عادت کرده ام... چرا شما برخواستید؟شما که خودتان به زور میتوانید روی پاهایتان بایستید...
پیرمرد جواب داد :
ـ درست است که پیرمردم و در سن پدرت هستم،اما خدا اندک نیرویی به من داده که بایستم اما شما نمیتوانید روی یک پا بایستید...
پیرمرد در آخر شکری گفت و از اتوبوس خارج شد...
 
 
نویسنده : امیر نمازی
نوشته شده در تاريخ شنبه 19 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

خانه ای خواهم ساخت
ساده و بی هیچ چیزی
خانه ای که به وقت دل شکستگی پناهم باشد
خانه ای که مرا برای خودم بخواهد
خانه ای که بی هیچ چشم داشتی به سویم اید
دوره خانه به حرمت عشق
دو گل می کارم
دو گل رز
که به وقت ناخوشی
پناهم دهد
دوره خانه را
سدی محکم میکشم و مینویسمش
برای خودم بیا
حتی دست خالی
حتی با چشم هایی گریان
فقط مرا برای خودم بخواه
دوره خانه تابلویی میزنم
" نا اهلان وارد نشوند
بی مهران وارد نشوند
نا شادان وارد نشوند "
و بعد با رنگی فیروزه ای
به یاده دریای پارس
مینویسمش
" من همه گان را دوست دارم اما کسی من را دوست ندارد... "

 

نظر بدید لطفا

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

باهرکسی صادق باش
صداقت
هرچه هم بد باشد
تورا سربلند میکند
تورا باارزش میکند
صداقت
هرچه سخت باشد
در گفتن
در رفتار
در کردار
درآخر شادمانی
سبکی
پاکی را میاورد
تا میتوانی صادق باش
استاد دیگران باش
صداقت
هرچه باشد
می ارزد...

 

تروخدا نظر یادتون نره...نظر خوب و بد ارزشمنده

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

باران...
باران،نعمت است
باران رحمت است
باران جان بخش گیاهان است
باران دل چسب بهاران است
باران فصل رویش
باران رقص و جویش
باران اشک ابرهاست
باران سخت گل هاست
باران یار برق است
باران دلدارِ سرد است
باران عشق من است
باران نشانِ دل است
باران و احساس،فکر من است
باران و احساس،شعر من است
باران شعر شب است
رعدون(منظور رعد و برق) درد دل است
دردِ دل اش زیباست
دردِ دلش نور است
باران زندگیست
هرلحظه اش دنیایست...

 

تقدیم به همه عزیزان

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

شعر چیست؟
حرف دل است.
شاعر کیست؟
مادرِ دل است.
دل چیست؟
خانه ی احساس است.
حس چیست؟
مادرِ شعر است.
مادر کیست؟
شاعر شب هایم است.
 شاعر با شعرهایش است که است(معنی: شاعر با شعرهایش زنده است)
شاعر با شعرهایش غزل اشنایی میخواند.
شاعر شکننده است.
شعر فرزندی زیباست برای شاعر.
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

با من سُخنی بگو
سُخن گفتنت را دوست دارم
سُخنانت پُر از لذتِ دل دادگی است
پُر ازحسِ زندگی ست
چه کسی همچو تو سُخن میگوید
چه کسی این گونه با سُخنی رازِ خفته ی دلی را میگوید
چه کسی با سُخن گرهِ کورِ دلی را اهنگین باز میکند
چه کسی چو دریا آرام کننده ی لحظات ست
چه کسی اشتیاقِ زندگی را با سُخنی اندک می دهد
خوشا به حالِ من که چون تویی دارم
با من سُخنی بگو
سُخن نَغضی بگو و دلِ ابریم را افتابی کن
سُخن نَغضی بگو و تنهاییه لحظاتم را درهم بشکن
تو میتوانی
تو قادری
سکوت لحظه هایم،فقط با لب های تو ارام میگیرد
ارامم کن...
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

بِه هر جا برفتم،مرا دیوانه خواندند **** بِه هر دشت و زمینی بیگانه خواندند
بِه هردشت و گلستان،بِه هر بادیه **** قَدرم ندیدند و مرا بی خانه خواندند
اشکم ندیدند،رویم نخواندند،زاید بدیدند **** مرا بشکت و رفتند و ملهد بخواندند
از وصف حالم،این شعر سرودم **** صدق است،به هرجا برفتم مرا ابلق بخواندند
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

دلم چه سخت تپیده
زِ راه عشق کشیده
به کَلافه مِهر تَنیده
به راهِ درد کشیده
به عشق گَرم رسیده
به گرگ عشق دریده
تنم چه سخت بریده
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

زندگی با تو عاشقانه س **** رویای من صادقانه س
با تو بودن عزیزِمن **** یک عمرِ شاعرانه س
با من بمون همیشه یک رنگ **** توی این دنیای رنگ به رنگ
تنها تویی عزیزِ عاشق **** با من بمون عروس قصه
من بودم تنهای تنها        تا اومدی کنارِ من      شدم یه عاشق با عشقی زیبا....
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

که دانست درد غم آلودم چیست؟ **** که دانست بُغِ مِه آلودِ خُفته ام چیست؟
هیچکس ندانست هستم و چیستم! **** که دانست شب های درد آلودم چیست؟
بُغِ مِه آلودم خفت در جان و راهم **** که دانست این جانِ خسته دل برای چیست؟
هرکه امد ندای معنا داری زِ من کرد **** که دانست دردِ سوزانِ قلبم برای چیست؟
دلم شکست دَم نَزدم،بُغ کردم **** که دانست دِلِ شکسته ام سزای چیست؟
هر صبح به یادِ یارم،یا رب گفتم **** که دانست بوتیمارِ عشقینم چیست؟
دل شکسته ام سخت مینالد درین روز **** که دانست سیاهیِ شبِ شکسته ام برای چیست؟
دلِ شکسته ام از بی نوایی،پَر زَنان،غم ناک میخواند **** که دانست این غم ناک خواندنم سزای چیست؟
هرشب به یادش،دلم هوای هم صدایی می کند **** که دانست سُرخیِ چشمانم ازآنِ چیست؟
تنم هرشب و روز زِ آتشِ دوری،میگریَد **** که دانست این سوختنِ تن برای چیست؟
دیدگانم هَر دم،هوای باران می کند ریز ریزان **** که دانست این بارانِ سوزانم سزای چیست...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

مرا بوسه بارانِ شبم کن
مرا سیرابِ لحظه هایم کن
مرا دل شادِ روزگارم کن
مرا فعلِ پُر رنگِ جمله هایت کن
مرا خوشی بخشِ یک روزت کن
مرا دَمی به خوانده هایت مهمان کن
مرا روشنی بخشِ چشمانت کن
مرا دَمی بوسه ای کن
مرا دلداده ی وجودت کن
مرا مهتابِ شب هایت کن
مرا نیلوفرِ مُردابت کن
مرا نگارِ دلت کن
مرا نیازِ هرشبت کن
مرا چراغِ خانه ات کن
مرا احساسِ لبریزِ عشقت کن
مرا محبتی بی بهانه کن
مرا زِ لحظه ایی خنده ی لبت کن
مرا زِ سُرخیِ شانه ات،مهمان کن...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

هیچ کس در یادِ این بیگانه نیست **** هیچ کس در جانِ عشقِ تازه نیست.
هرکس عشقی دارد در بَرَش **** هیچ کس در کارِ این پیمانه نیست.
یا رب این طالع بد شوم چیست؟ **** که هیچکس در بَرِ ویرانه نیست.
هرکس بهشتی برین دارد زِ خود **** هیچکس نیامد و زِ من نیلانه ای نیست.
منم و مِی خانه ای ویرانه تنها **** هیچ کس در یادِ من و دلخانه ام نیست.
مِیخانه ام بی کس ماند و سوخت **** دیدی که بر من میخانه ای نیست.
بی کَس ماندم و یاران به دیده ام **** هریک امده گذشتند و رفتند،پس این بیگانه نیست؟
یاران در شوق و من در هجر و فراق **** بیا و ببین که هجر با من،بیگانه نیست.
ای که با مه رویت زِ شوق غرقی **** هیچکس در عشق خود،پاک دانه نیست....
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

 

هیچ کس در یادِ این بیگانه نیست **** هیچ کس در جانِ عشقِ تازه نیست.
هرکس عشقی دارد در بَرَش **** هیچ کس در کارِ این پیمانه نیست.
یا رب این طالع بد شوم چیست؟ **** که هیچکس در بَرِ ویرانه نیست.
هرکس بهشتی برین دارد زِ خود **** هیچکس نیامد و زِ من نیلانه ای نیست.
منم و مِی خانه ای ویرانه تنها **** هیچ کس در یادِ من و دلخانه ام نیست.
مِیخانه ام بی کس ماند و سوخت **** دیدی که بر من میخانه ای نیست.
بی کَس ماندم و یاران به دیده ام **** هریک امده گذشتند و رفتند،پس این بیگانه نیست؟
یاران در شوق و من در هجر و فراق **** بیا و ببین که هجر با من،بیگانه نیست.
ای که با مه رویت زِ شوق غرقی **** هیچکس در عشق خود،پاک دانه نیست....
نوشته شده در تاريخ شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, توسط بلدرچین |

دوستان عزیزم لطفا هر نظری دارید درباره شعرهام بگید تا بتونم بهتر و بهتر شعر بگم...مرسی از همه.پس نظرررر یادتون نره لطفا.

درود بر ایران زمین پاک

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.